-
”داستان کوتاە، سرباز درنبردی دشوار”
Posted on april 29th, 2014 No commentsچند روز پیش مطلبی داستان گونە و کوتاە درمورد واقعە ”پنجشنبە سیاە” در صفحە فیسبوکم نوشتم. بعد از انتشار خبر ”خودکشی” یک سرباز کە شاهد این وقایع بودە است تلاش کردم کە این داستان را بە صورتی تکمیل کنم کە این سرباز در مرکز آن وقایع قرار گیرد. البتە این داستان واقعی نیست و تنها چیزی است کە در ذهن من شکل گرفتە است.
پوزش من را بە خاطر نقص، کمی و کاستیهای احتمالی آن بپذیرید. خبر خودکشی این سرباز را میتوانید اینجــا بخوانیدتکان کم جان پرچم کهنە برج زندان، از وزش نسیمی آرام در بیرون اتاقهای تو در تو و سالنهای ساکت زندان اوین حکایت داشت. نگهبانی روی برجک دیدە میشد کە کلاە آهنی بر سرش چسب شدە بنظر میرسید و با دست راست، خشاب تفنگ کلاشینکفش را بە صورتی کە قنداق تفنگ زیر بازوی راستش قرار داشت، سفت گرفتە بود. صدای پرواز کم ارتفاع دستەای انبوە از گنجشکان و نشستن گلەوار آنها بر چند درخت داخل محوطە زندان، نگهبان را هراسناک نمود. بە دقت اطراف برجک نگهبانی را نگاە کرد. آنگاە بە پرواز جغدی کە از آسمان زندان دور میشد، نگریست.
نگهبان بە خود میگفت، در این دو سال نباید نسبت بە مسائل امنیتی کم اهمیت باشم. بسیار شنیدە بود کە یک یا چندین زندانی از زندان فرار کردەاند. یا حتی در فیلمها دیدە بود کە زندانیان بە صورت بسیار ماهرانەای در حالی کە دهان نگهبانان را با دست گرفتە با چاقو آنها را کشتەاند. سپس آهستە سرش را بە طرف جهتی کە بخش مدیریت زندان در آن واقع شده، چرخاند.
دیدن صف پشت صف سپاهیان چماق بدست، لشکر آدمهای آهنی را در بازیهای کامپیوتری بە ذهن نگهبان متبادر میکرد. در حالی کە نتوانست هیچ پاسخی را برای سوال چە خبر است، بیابد چیزی مانند وحشت وجودش را فرا گرفت.
سرباز بعد از پایان پست نگهبانیش، تفنگش را در اسلحە خانە تحویل داد و چماقی خوش دست بە دستش دادند. بە داخل سالن زندان، طبق فراخوان فرماندە رفت. فرماندە بە سرباز گفت: ”بزن و بشکن”! فرق نمیکند کە آن چە میشکند، شیشە پنجرە است، یا وسایل درون اتاقها و یا استخوان و جمجمە زندانی، هدف ”شکستن” است.
سرباز دلش لرزید خواست چیزی بپرسد اما وقتی کە نگاهش با نگاە غضبناک فرماندە تلاقی نمود لبان لرزانش توان بیان سوالی را نداشت کە از برجک نگهبانی با خودش حمل میکرد. بە ناچار آن را قورت داد و در صف نامنظم سربازان کە با فاصلە نە چندان دور از لباس شخصیهای کە هیچ آنها را نمیشناخت، قرار گرفت.
در همهمه نامنظم لباس شخصیها کە بسیاری از آنها صورتشان را پوشاندە بودند، مردی فریاد زد: ” ١٨ تیر سال ٧٨ را در اینجا اجرا کنید!”
سرباز دیگر سوالی نداشت بە چماق در دستش نگاهی انداخت. تمام لکەهای قهوەای رنگ روی چماق را خون کسانی پنداشت کە فیلم آنها را در یوتیوب دیدە بود. تصویر برزمین غلطیدن ” ندا آقا سلطان” لحظەای در برابر چشمانش مجسم شد. سرش را بلند کرد و بە اطراف نگاهی انداخت. لباس شخصیها کە گویی چماقهای خود را در دست سبک و سنگین میکردند با صدای آهستە بە ندای ”آمدە!”، لبیک گفتند.
لباس شخصیها حرکت کردند وسربازان پشت سر آنها. دربها سالنها را یکی پس از دیگری گشودند و بە داخل اتاقها هجوم بردند. هر لحظە صدای شکستن شیشەها و فریاد غضبناک ونالەهای درد آلود، بیشتر و بیشتر میشد بە صورتی کە همە جا نعرە بود. فحشهای رکیک، داد زدنهای وحشت آفرین، مشت بر صورتهای خونی و چرخیدن چماقها در هوا کە گاهی با صدای خرد شدن شیشە همراە میشدند و زمانی با فریاد کسی کە در ذهن سرباز شکستە شدن جمجمە کسی را بە تصویر میکشید.
همە جا یک عکس، یک صدا و یک شکل بود در هر گوشەای یک گروە لباس شخصی با یک یا دو زندانی زیر دست و پا و چماقشان، دیدە میشدند.
فریاد فرماندە همە تصویرها ذهنش را پاک کرد. سرباز بیا اینجا!
سرباز بیاختیار دوید گرچە پاهایش سنگین بود. احساس میکرد کە چماق بە دست راستش چسبیدە است. بە جمع لباس شخصیها و تعدادی از سربازها کە در دو صف روبروی هم ایستادە بودند، قرار گرفت. فرماندە با یک لباس شخصی، مردی را آوردند میان آن دو صف رها کردند. از دو طرف صف با چماق و لگد شروع کردند بە زدن مرد چهل و پنج سالەای کە لباس زندانی بر تن داشت. زندانی با تن خون آلود در حالی کە مینالید، تلوتلو خوران تلاش میکرد کە بدود. مرد ٤٥ سالە دقیقا بە جلوی سرباز رسیدە بود. دست راست سرباز بی ارادە بالا رفت. چماق محکم بر دست مرد ٤٥ سالە کە حایل جمجمەاش کردە بود، فرود آمد. سرباز از لرزش چماق فهمید کە ضربە بە استخوان برخورد کردە است. او حتی صدای بر خورد چماق با استخوان زندانی را شنید. قلبش سنگین شد سرش گیج رفت و در زیر نگاە وحشت کردە سرباز، تعادل زندانی بە هم خورد و بر زمین افتاد. سرباز بە زحمت توانست سرپا بایستد و کنار زندانی دراز نکشد. بازویش در حالی کە در نیمەی راە بلند کردن چماق بود توانش را از دست داد. او از صف سربازان و لباس شخصیها بیاختیار چند قدم بە عقب برداشت در حالی کە بە چشمان زندانی کە روی زمین میجنبید، نگاە میکرد. گرچە چشمانش تصویرها را تار میدید اما مطمئن بود کە پلک چشمان زندانی در حالی کە میرفت روی هم قرار گیرند دقیقا بە چشمان او خیرە شدەاند.
سرباز بدون شتاب و بدون توجە بە صداها و صحنەها کە اکنون برایش گنگ و ناواضح بودند، از دو صف روبروی همدیگر دور میشد. هرچە میدید صورتهای خونی بودند و هر چە میشنید نالە بود. تمام ماهیچەهایش شل شدە بودند و بە زحمت چماق تحویلی را روی کف سالن دنبال خود میکشید. سالن زندان برایش بیش از اندازە بزرگ و ناشناختە بود. او بدون اینکە بە مقصدی بیندیشد راە میرفت. کسی از پشت شانەهایش را تکان داد. توان نداشت کە سرش را بچرخاند تا بە ایشان نگاە کند. چماق از دستش بر کف سالن افتاد. برای اینکە دنبال صدای غلطیدن چماق بر کف سالن برود، تلاش کرد کە بە عقب بچرخد. اما خستەتراز آن بود کە بپیچد. زانوهایش شل شد و در حالی کە هنوز نگاە زندانی ٤٥ سالە را بر نگاە خود احساس میکرد، نقش بر زمین شد. سقف سالن بە سرعت میچرخید سربازاحساس میکرد کە بر روی وسیلەای افتادە است کە میچرخد. در تقلای سینەخیز رفتن، پلکهای سنگینش روی هم قرار گرفتند و تنها صداهای را کە بە نظر میرسید از دور دست میآیند، میشنید.سرباز وقتی چشمانش را باز کرد فهمید کە در آسایشگا روی تخت درازشدە است. سرش بە شدت درد میکرد تصویرها و صداها بار دیگر در ذهنش شکل گرفتند. نگاە زندانی ٤٥ سالە را با وضوح بهتری میدید. هرچە تلاش کرد موفق نشد کە جلوی ترکیدن بغضش را بگیرد. هم اتاقیهایش با عجلە بە کنار تخت او آمدند. وقتی ناخودآگاە اشک چشمانش را با دست راست پاک کرد، بوی تند و ناخوشایندی کە سرباز فکر میکرد بوی خون است، مشامش را آزار داد. بە دست راستش نگریست خونی نبود.
سرگروهبان کە مشخص بود تجربە بیشتری دارد، گفت، کمکش کنید تا سر و صورتش را بشوید. بلندش کردند پاهایش هنوز کمی میلرزید با این وجود، بە دو نفری کە زیر بازوانش را گرفتە بودند با هق هق گریە گفت، خودم میتوانم بروم.
بعد از برگشتن بە اتاق، سرگروهبان آمد کنارش نشست. صدای سرگروهبان دوستانە و ناصحانە بود.
- نباید خودت را سرزنش کنی. ما همە ماموریم. وظیفە مامور اجرای دستوراست. ما نباید بە خوبی و بدی اعمالمان فکر کنیم. در مسائل نظامی، اساس کار اجرای دقیق عملیات محولە است. با گفتن ”خوب میشی”، ”عادت میکنی”، بلند شد و بە سرباز گفت، استراحت کن!اشکهای کە در هنگام سخن گفتن سرگروهبان بیصدا بر گونەهایش فرو میغلطیدند با گفتن ”عادت میکنی” یکدفعە متوقف شدند. شدت ضربات قلبش قفسە سینەاش را بدرد آورد. سوزش صورتش بیشتر و بیشتر میشد. نسبت بە دست راستش کە با فاصلە در کنار خود دراز کردە بود، احساس تنفر داشت.
”عادت میکنی ” را بارها و بارها نجوا کرد. در تصویرهای ذهنیش، خود را در صف چماقداران، لشکر لباس شخصیها و انسانهای کە برای تهیە نان فرزندانشان بە شغل ” زدن، شکستن و کشتن” مشغولند، میدید. احساس میکرد کە دست راستش در وجودش رشد میکند و آهستە آهستە تمام تنش را فرا میگیرد. چشمانش را بست و تلاش کرد کە در روئیا بە آغوش مادر پناە ببرد. سر کوچە کە از تاکسی پیادە شد آقا مجتبی مغازەدار سرکوچە بە داخل مغازەاش خزید و جواب سلامش را نداد. از کوچە کە میگذشت کسی بر صورتش لبخند نمیزد. زینب دختر همسایە کە اغلب برنگاهش لبخند میزد درب را بشدت بست بە صورتی کە باعث خندە چند تن از دوستانش کە از کنارش بیتفاوت رد شدند، شد. بە درب خانە رسید. مادرش با آغوشش بازو چشمان گریان بە استقبالش آمد. اما او نتوانست بە آغوش مادر بغلطد.اشکها دوبارە بر صورت سوزناکش فرو غلطیدند. بوی تندی کە سرباز فکرمیکرد بوی خون است، بیشتر و بیشتر میشد. بلند شدن سرباز از روی تختش، برای لحظەای صحبت کردن هم اتاقیهایش را قطع کرد. حولە و وسایل حمام را برداشت. صدای از گوشەی راست اتاق گفت، آرە، برو حموم سبکتر میشوی. سرباز کە احساس میکرد تمام سنگینی روی پاهایش بارتباهی است کە او حمل میکند، ”سبکتر شدن” را غیر ممکن میدانست.
درب حمام را بە دقت بست. با دست راستش سازگارتر شدە بود و گاهی آن را در انجام کارها بکار میبرد. آب دوش را باز کرد. وقتی برای لحظەای زیر دوش قرار گرفت، مانند کسی کە زیر دوش سرد قرار بگیرد بە سرعت خود را کنار کشید و زیر لب گفت، ”تباهی را باید خشکاند”.
درگوشە حمام نشست، برای چند لحظە چشمانش را بست. لبانش مانند لبان کسی کە در حال ورد گفتن است، بیصدا تکان میخورد. دست راستش را روی ران لختش قرار داد. چشمانش را گشود و تیغ را برشاهرگ دست راستش کشید. صدای جیغ خفە شدە درگلویش، در شر شر دوش گم شد. کف دوش سرخگون گشت، گویی از دوش خون بیرون میجهد. تصویر خون آلود زندانی ٤٥ سالە، در مقابلش لبخند میزد. هنگامی کە چشمانش تارشد، احساس خوشایندی داشت. بە شدت خودش را بە آغوش مادر غلطاند و چشمانش را فروبست.معروف عثمانی، اوپسالا
214-04-27